قهرمانان المپ نشان آتنا(کتاب سوم)

سوم سپتامبر 1940، ده بچه¬ی عجیب و غریب می خواهند از چنگال هیولاهایی مرگبار فرار کنند. تنها یک نفر می تواند به آنها کمک کند، اما او نیز در جسم یک پرنده محبوس شده است.... هیولا کمتر از نیم متر با ما فاصله داشت و نگاهش را به گلوی ما دوخته بود. در ذهنش روش های مختلف کشتن ما را مرور می کرد. کاملا مشخص بود که میل شدیدی به کشتن ما دارد.اشباح پنهان با احساس نیاز به خوردن عجیب و غریب ها متولد می شوند و ما هم این جا، مانند سفره ای آماده در برابرش قرار داشتیم..... با تصمیم خودم زمین شیطان را ترک کرده بودم.می خواستم به خانه مان برگردم جایی که دیگر نمی توانستم دوستان را ببینم. امیدوار بودم در بازگشت به خانه بتوانم دو نیمه¬ی وجودم را به یکدیگر متصل کنم: نیمه ی عادی و نیمه ی عجیب و غریبم را نیمی معمولی و نیمی غیر عادی....